به اول سه کتب تقریر کردم
به آخر یک از آن تحریر کردم
جواهر نامه با مختار نامه
بشرح القلب من رهبر بخانه
ترا معراج نامه پیش حق خواند
جواهر نامه ات خود این سبق خواند
ترا مختار نامه چون بهشت است
بشرح القلب معنا چون کنشت است
ز بعد این کتب خوان سه کتب را
که تا گردد وجودت خود مصفا
بوصلت نامه دان وصل معانی
ز بلبل نامهٔ ما وا نمانی
زهیلاجم جهان در لرزش آمد
فلک از قدرتش در گردش آمد
کتب بسیار دارم گر بخوانی
ازو دنیا و عقبی را بدانی
ازو ناجی شوی و سالک آیی
براه دیگران خودهالک آیی
بدان کین مظهرم جان کتبها است
درو اسرار دین حق هویداست
بیا در جان من مقصود جان بین
بعین عین خود عین العیان بین
بیا بین آنچه مقصود اله است
که او ملک وملایک را پناه است
بیا بین نور حق رادر معانی
که نور اوست نور جاودانی
بیا بین نور او را در وجودت
بشکرانه بکن او را سجودت
چو آدم نور حق را پیش خود دید
ورا بود آن چنان روزی دو صد عید
به عدل او را اشارت خود همو کرد
که ای باب همه مردان توئی فرد
بکن عدل ارز ما خواهی دگر بار
وگرنه پیش ما نبود ترا بار
بکن عدل ار محب مصطفائی
غلام و چاکر آل عبائی
بکن عدل ارز حکمت با نصیبی
که علم و عدل باشد خود حسیبی
بکن عدل و امین شو در جهان تو
که تا باشی سعادت جاودان تو
بکن عدل و کرم با خلق آفاق
که تا باشی میان صالحان طاق
بکن عدل و کرم گر میتوانی
که این ماند بدنیا جاودانی
بکن عدل و کرم ای نقد آدم
که تا باشی میان حاتمان یم
بکن عدل و کرم تا نام یابی
میان عاشقان آرام یابی
بکن عدل و کرم گر تاج خواهی
ز شاهان جهان اخراج خواهی
بکن عدل و کرم در ملک دنیا
که تا باشد ترا عقبی مهیا
بکن عدل و کرم تا راه یابی
بزیر جبه ات صد ماه یابی
بکن عدل و کرم تا جان دهندت
بوقت مرگ خود ایمان دهندت
بکن عدل و کرم ای فخر ایام
اگر داری تو بر این قصر ما کام
بکن عدل وکرم گر ملک خواهی
که این باشد نشان پادشاهی
بکن عدل و کرم گر میتوانی
کتاب ظلم را دیگر نخوانی
بکن عدل و کرم کین فخر دین است
نشان اولیآء ملک دین است
بکن عدل و کرم تا شاد گردی
ز دوزخ بیشکی آزاد گردی
بکن عدل و کرم تا زنده باشی
میان اولیآ فرخنده باشی
بکن عدل و کرم ای جان درویش
که خورشید است قرص خوان درویش
بکن عدل و کرم ورنه زبون شو
درون دوزخ تابان نگون شو
بکن عدل و کرم ورنه خرابی
درون آتش سوزان کبابی
بکن عدل و کرم ورنه بمردی
ز دنیا حسرت واندوه بردی
بکن عدل و کرم ورنه اسیری
بغل و بند در زندان بمیری
بکن عدل و کرم ورنه فتادی
تو برخود این در محنت گشادی
بتو هرچند گویم از معانی
تو این را بشنوی افسانه خوانی
معانیهای عالم جمع کردم
ز دستش بادهٔ عرفان بخوردم
شدم مست و ببحرش راه بردم
ز جسم هستی خود جمله مردم
ز علم دوست گشتم حی موجود
هم او بوده مرا از علم مقصود
ز بحر علم در آرم بخروار
کنم در راه جانان جمله ایثار
ز بحر علم دارم صد کتب من
در آن بنهاده ام اسرار لب من
ز بحر علم دارم جامه ها پر
برو بستان تو از الفاظ من در
تو آن در را نگهدار و رهی شو
بکوی راستان همچون شهی شو
ز بحر علم دارد جان من جوش
ولی علم صور کردم فراموش
ز علم انبیا خواندم سبقها
ز شرح اولیا دارم ورقها
کتابی را که از ایمان نویسم
ز علم معنی قرآن نویسم
کتابی را که با جانان قرین است
ز گفتار نبی المرسلین است
کتابی را که من از آن نویسم
بود بحر و دگر را چون نویسم
کمال علم او دانستن جان
ولی در ذات انسانست پنهان
چو انسان نیستی علمت نباشد
میان مردمان حلمت نباشد
چو آن سان نیستی تو سر ندانی
توسر خویش را از برندانی
هر آنکس را که دنیا خویش باشد
ورا زقوم دوزخ پیش باشد
هر آنکس را که دنیا همنشین است
ورا شیطان ملعون در کمین است
هر آنکس را که دنیا یار دانست
ز خود عقبی همه بیزار دانست
هر آنکس را که دنیا رهنمونست
بتحقیق و یقین خود بس زبونست
هر آنکس را که دنیا برده از راه
نباشد از خدای خویش آگاه
هر آنکس کو زدنیا کام ور شد
به آخر او ز دین حق بدر شد
هر آنکس کو ز دنیا شاد کام است
مقام آخرت بروی حرام است
هر آنکس را که دنیا برقع افکند
ورا کرد او بزیر پرده در بند
هر آنکس را که دنیا خود مقامست
ورا در عالم قدسی نه کام است
هر آنکس را که دنیا برگزیده است
فلک را زیر گردش خود خمیده است
هر آنکس را که دنیا برکشیده است
فلک او را بزیر پنجه دیده است
هر آنکس را که دنیا پیشوا شد
محمد با علی از وی جدا شد
هر آنکس را که دنیا دام باشد
شیاطین جملگی بر بام باشد
هر آنکس را که دنیا ذکر باشد
ز ذکر جنتش کی فکر باشد
هر آنکس را که دنیا درنگین است
ورا صد دشمن بد در کمین است
هر آنکس را که دنیا چون شکر شد
ورا تیغ چو زهرش در جگر شد
هر آنکس را که دنیا خود حیاتست
به آخر اصل حال او ممات است
هر آنکس را که دنیا آرزو شد
سیه رو گشت و حال او چو مو شد
هر آنکس را که دنیا شد زبون شد
چو عیسی بر فلک بر گو که چون شد
برو تو حب دنیا را چو مردان
برون کن از دل و خود را مرنجان
برو تو حب دنیا بی ثمر دان
تو اصل دانش و دین چون قمر دان
برو با یار گو اسرار رازم
برویش باب معنی کن تو بازم
هر آنکو دین ندارد مرد ما نیست
میان عاشقان و با صفا نیست
برو ای یار دینم را وطن کن
پس آنکه با کتبهایم سخن کن
برو ای یار با عطار بنشین
که تا یابی بوقت مرگ تلقین
چو تلقین یافتی اندر بهشتی
وگرنه دین و ایمانت بهشتی
ترا عطار از اسرارگوید
نه با نفس و هوایت یار گوید
ترا ازمعنی قرآن دهد پند
برو خود را بقرآن کن تو پیوند
که تا محکم شود ایمان و دینت
شود جمله نهانیها یقینت
تو دانستی یقین تو یار ما باش
درون جبهٔ اسرار ما باش
برو با اهل معنی خلوتی کن
ز جام اهل معنی شربتی کن
برو ای یار پیش یار درویش
که او باشد ترا پیوند و هم خویش
برو ای یار سالک را دعا کن
تو این دنیای دون را خود رها کن
برو ای یار خاک آن قدم شو
پش آنکه سرفراز و محترم شو
برو ای یار با او همنشین باش
بجور بردباری چون زمین باش
برو ای یار با او همقرین شو
پس آنگه باملایک همنشین شو
اگر تا نی بیائی اندرین راه
ترا مظهر کند از حال آگاه
اگر در منزل او راه یابی
بهر دو کون بیشک جاه یابی
اگردانا دهد جاهت بشاهی
بگیری این فلک با ماه و ماهی
اگر دانا ترا افکند از پای
سرت رفت و نیابی هیچ جا جای
برو تو دانش دانا زبر کن
ز دانشهای نادان تو حذر کن
ز دانشهای نادان در چه افتی
چه خوک تیر خورده در ره افتی
ز دانشهای نادان کرده ره گم
نخوردی یک دمی از آب زمزم
ترا چون آب زمزم نیست در جان
وصال کعبه کی یابی چو مردان
ز کعبه یافتم مقصود کعبه
از آنم مشتری گشته چو زهره
مرا با شاه کعبه حالها شد
که نی از درد من در ناله ها شد
زهرجا نعره ها آمد زصخره
که رو چون بیت مقدس گیر بهره
در آن بهره تو مقصودی طلب کن
ز مقصودم تو محبوبی طلب کن
در آن مطلوب محبوبم هویداست
ز سر تا پای او انوار پیداست
مرا با اوست بیعت در معانی
تو این اسرار معنی را چه دانی
مرا با اوست این دنیا و دینم
ظهور او شده عین الیقینم
مرا ازاوست این جانی که بینی
ترا کفر است با او همنشینی
اگر شخصی بگوید دین من اوست
به خونش میدهی فتوی که نیکوست
ترا از بهر کشتن نافریدند
ز بهر وصل کردن آفریدند
تو بشناس آنکه او باب الجنانست
بشهرستان احمد چون جنان است
تو بشناس آنکه او ما را یقین گفت
یقین از گفت شاه المرسلین گفت
تو بشناس آنکه او سر معالیست
درون نی ز غیر او چه خالیست
که بود آنکه محمد گفت جانش
بحال نزع بوسید اودهانش
به آن بوسه باو اسرارها گفت
دگر او را سر و سردارها گفت
هم او سردار باشد اولیآ را
هم او دیدار باشد انبیآ را
اگر خواهی بدانی پیشوایت
بگویم تا بدانی مقتدایت
امیرالمومنین حیدر ولیم
محمد فخر آدم شد نبیم
امیرالمومنین اسم وی آمد
ز بهر دیگران این خود کی آمد
امیرالمومنین باشد امامم
که مهر اوست وابسته بجانم
امیرالمومنین نور خدایست
دگر او نطق و نفس مصطفایست
امیرالمومنین روح روانم
بمعنی نطق گشته در زبانم
امیرالمومنین میدان که شاه است
مرا در کل آفتها پناه است
امیرالمومنین درویش آمد
درین عالم ز جمله پیش آمد
امیرالمومنین دانای سرها
امیرالمومنین از جان هویدا
امیرالمومنین شد اسم اعظم
امیرالمومنین باشد مکرم
امیرالمومنین در هر زمانی
امیرالمومنین در هر مکانی
امیرالمومنین شاه ولایت
امیرالمومنین جاه ولایت
امیرالمومنین راه و طریقست
امیرالمومنین بحر عمیقست
امیرالمومنین شمشیر بران
امیرالمومنین خود شیر غران
امیرالمومنین چون ماه تابان
امیرالمومنین آن اصل قرآن
امیرالمومنین قهار آمد
امیرالمومنین جبار آمد
امیرالمومنین در حکم محکم
امیرالمومنین با روح همدم
امیرالمومنین را تو چه دانی
که بغضش رامیان جان نشانی
ز بغضش راه دوزخ پیش گیری
ز حبش درولای او نمیری
تراگر دین و ایمان پابجای است
ترا حبش ز حق در دین عطایست
در این عالم بسی من راه دیدم
همه این راهرا در چاه دیدم
بغیر راه او کآن راه حق است
دگرها جمله مکروهات فسق است
تو اندر وقف راهی ساختستی
که ازدرس معانی باز رستی
برو در مدرسه تو علم حق خوان
مده تغییر در معنی قرآن
بقرآن وقف ترکان کی حلالست
ترا این خدمت و منصب وبالست
به پیشم حیلهٔ شرعی میاور
به پیش من نباشد حیله باور
ترا از بهر دانش آوریدند
ز بهر بینشت خود پروریدند
ترا انسان کامل نام کردند
میان سالکانت جام کردند
پس آنگه ریختند در وی شرابی
که انسان و ملک خوردند آبی
همه از جرعه اش مدهوش و مستند
همه از جوی بیراهی بجستند
همه هستند و سر مستند و هشیار
در این دنیای دون و دون گرفتار
برون آ از گرفتاری این چرخ
که تا گردی چو معروفی در آن کرخ
ز کرخ دل برون آی و تو جان بین
تو معروف حقیقی بیگمان بین
مرا خود آرزوی لامکانست
که آجا سر ما اوحی عیانست
جهان خود پر ز انوارتجلی است
ولیکن دیدهٔ تو مثل اعمی است
ترا انوار جانان نیست روشن
از آن افتادی اندر چاه بیژن
چو افتادی بدان چه کی برآئی
درون آتش هجران درآئی
برون آ خانه را روشن کن از نور
رفیقی اندرو بنشان به از حور
که تا از راه بد آرد براهت
بمعنی باشد او پشت و پناهت
ترا باشد رفیق نیک ایمان
باین عالم تو باشی چون سلیمان
بیا تا ما و تو اسرار گوئیم
میان خانه و بازار گوئیم
به اسرارت نمایم راه توفیق
بکن این قول حقانی تو تصدیق
اگر این قول را خوانی بتکرار
به او واصل شوی درعین دیدار
بیا و علم حقانی زبر کن
تو انسان را ز علم حق خبر کن
برو تو علم عاشق گیر در دین
که تا گردی چو منصور خدابین
برو تو واقف اسرار من باش
درون کلبهٔ عطار من باش
که تا بینی که سرمستان کیانند
میان دیدهٔ بینا عیانند
هرآنکس کو از این جرعه چشیده است
دو عالم را مثال ذره دیده است
ملایک با همه انسان عالم
طفیل مصطفا اند بلکه آدم
محمد هست محبوب خداوند
هم او بوده است مطلوب خداوند
هم او باشد به این اسرار محرم
هم او باشد به یاران یار همدم
تو یار یار را نشناختستی
از آن ایمان و دین در باختستی
تو یار یار محبوب محمد
بدان تا گردی از معنی موید
تو بشناس آنکه او اسرار دیده است
میان اولیآ دیدار دیده است
تو بشناس آنکه او را حق ولی خواند
محمد بعد خویشش خود وصی خواند
تو بشناس آنکه مقصود جنان است
معین و رهبر این کاروان شد
تو بشناس آنکه او دانای راز است
تو بشناس آنکه او بینای راز است
تو بشناس آنکه او در عین دید است
همه گلهای معنی او بچیده است
توبشناس آنکه او دید الهست
هم او مولای خود را عذر خواه است
ترا حیله است ورد جان و تلقین
از آن گندیده گشتی همچو سرگین
مرا با حال پاکان کار باشد
که در پاکی همه انوار باشد
مرا با اهل معنی ذوق باشد
که از عشقش درونم شوق باشد
مرا با اهل عرفان رازهایست
که از دردش درونم ناله هایست
مرا جز اهل وحدت گفتگونیست
که گفت دیگرانم همچو بونیست
مرا از بحر عشقش یکدوجو نیست
که پیشم بحر نادان چون سبو نیست
مرا هر دو جهان بر مثل موئیست
به آتش سوزمش این دم که هوئیست
مرا از دست نادان خون شده دل
بنادان گفتن اسرار مشکل
مرا کاری دگر در پیش راه است
که عالم بر دو چشم من سیاه است
مقید مانده ام در دست اطفال
یکان وقتی بدرد آید مرا حال
مرا از درد ایشان درد زاید
زمانه دایمم انگشت خاید
خداوندا بحق جود و فضلت
بحق رحمت و احسان و بذلت
بحق جمله محبوبان درگاه
بحق جمله مطلوبان درگاه
بحق اولیا و انبیایت
بحق اصفیا و اتقیایت
بحق جمله قرآن و کلامت
به بیداری که داری در قیامت
بحق جملهٔ کروبیانت
به فضل جملهٔ روحانیانت
بحق آتش شوق محبان
بحق حالت ذوق محبان
بحق آن یتیم زار و بیمار
بحق آن اسیران نگونسار
بحق عاشقان مست اسرار
بحق عارفان سینه افکار
بحق جام وصل واصلانت
بحق ذکر و اوراد مهانت
بحق آن شهیدان کفن تر
بحق آن یتیم دیده بردر
بحق آن شجاع سر فدایت
بحق آنکه دادیش از عطایت
بحق آنکه چون منصور مست است
بحق آنکه او مست الست است
بحق آدم و نوح و سلیمان
بحق شیث با موسی عمران
بحق خضر و با الیاس و یعقوب
بحق ارمیا با هود وایوب
بحق دانیال ادریس و یحیی
به اسمعیل و اسحق و به عیسی
بحق یونس ابراهیم امجد
بصدق آن شعیب پاک و اسعد
بحق اولیاء ما تقدم
بحق انبیاء دیده پرنم
بحق مصطفی و آل یسین
بحق مرتضی آن نور تلقین
بحق جمله فرزندان پاکش
بحق عابدان خاک راهش
بحق پیروان آل حیدر
بحق جانشینان مطهر
بحق شیعهٔ شبیر و شبر
بآب دیدهٔ عابد بشب تر
بحق باقر آن دریای رحمت
بحق صادق آن نور حقیقت
بحق کاظم آن بحر تحمل
بحق آن رضا کان توکل
بحق آن تقی چون باب معصوم
بحق آن نقی کشته مظلوم
بحق عسکری آن تاج ایمان
بحق مهدی آن هادی ایمان
بحق بوذر و سلمان و قنبر
بحق یاسر و عمار و اشتر
بحق بصری ومالک به دینار
بحق آن محمد واسع کار
بحق آن حبیب اعجمیم
بحق خالد مکی ولیم
بحق عتبه با شیخ فضیلم
بحق رابع سلطان کمیلم
بحق شاه ابراهیم ادهم
به بشر حافی آن شیخ مکرم
بحق شیخ آن ذوالنون مصری
به بازید و شقیق آن شیخ بلخی
بحق عبد آن شیخ مبارک
بحق آنکه بگرفت او سه تارک
بحق داود طائی و حارث
بحق احمد حرب و بوارث
بحق عبدسهل معروف و اعلم
به سماک و بدارا و به اسلم
بحق پیر رضی الدین لالا
به حاتم اصم آن نور والا
بحق سری و آن فتح موصل
به شیخ احمد آن عباد فاضل
بحق بوتراب و خضرویه
به یحیی معاذ آن پیر خرقه
بحق شه شجاع و مجد بغداد
به یوسف بن حسن با شیخ حداد
بحق شیخ دین منصور عماد
بحمدون قصار آن بحر اسرار
بحق مرد حق احمد عاصم
به شیخ ما جنید آن مست قائم
بحق عمرو و آن عثمان مکی
به خراز و ابوسفیان ثوری
بحق آن محمد بحر رویم
به ابراهیم رقی با عطایم
بحق یوسف و اسباط و یعقوب
بسمنون محب و شیخ ایوب
بحق شیخ بوشنجی و وراق
بحق مرتعش آن شیخ دقاق
بحق فضل دین با شیخ مغرب
بحق حمزهٔ طوسی و مهلب
بحق شیخ علی مرحبانی
بحق احمد مسروق فانی
بحق شیخ عبدالله روعد
بحق شیخ مرشد کوست سرمد
بحق پیر ذخار کبیرم
که او بوده بدین عالم منیرم
بحق شاه سرمستان آفاق
که نامش مستطر بوده به نه طاق
بحق شیخ محمد حریری
که او را بوده انفاس کبیری
بحق شیخ دشت خاورانی
که او را بوده حکم کامرانی
بحق نالش عطار مسکین
بحق رهروان راه این دین
بحق کعبه و بطحا و زمزم
بحق سجده گاه باب آدم
که اهل علم را ده تو صفائی
و یا بر سرنهش تاج وفائی
ویا رحمی بده یارب ورا تو
که تا سازد دل درویش نیکو
دگر اهل معانی را حضوری
بده تا طاعتش باشد چو نوری
دگر دست عدو کوتاه گردان
بدرویشی و فقرم شاه گردان
چو درویشی و فقرم شد مسلم
زنم در کاینات الله اعلم
دگر اهل و عیال و خیل وخالم
تو شان جمعیتی ده در وصالم
دگر این بنده را کنج حضوری
خداوندا بده یا خود صبوری
دگر از خلق دوری ذوق دارم
ازین دوری بخود بس شوق دارم
وگر از خلق دارم من نفوری
ندارم من بایشان دست زوری
وگر من ازگنه بسیاردارم
ولیکن عفو تو من یار دارم